رزمندگان و کتاب
چهقدر كتاب ميخواني؟
سه شنبه, 06/09/2015 - 19:37
شهيد مصطفي بخش غلامي
هر وقت ميديدمش، مشغول مطالعه بود؛ كتابهاي علمي، مذهبي...
گفتم: «پسرم! چقدر كتاب ميخواني؟ بس است، چشمهايت ضعيف ميشود.»
گفت: «انسان بايد معلومات داشته باشد تا هيچوقت كم نياورد.»[1]
ساعتها وقت ميگذاشت و كتاب را ميخواند
سه شنبه, 04/07/2015 - 18:17
شهيد محمّد بختياريان
سر و صداي حياط، سرگرممان ميكرد. چند خانواده در يك حياط زندگي ميكرديم و در خانهمان سكوت ديده نميشد. گاهي وقتها هم با تنها راديوي كوچكمان سرگرم ميشدم. داشتم با راديو سر و كلّه ميزدم، محمّد سر رسيد. بلند شدم و گفتم: «سلام داداش محمّد!»
جواب سلامم را داد و گفت: «خاموشش كن. بيشتر آهنگها و برنامههايش درست و حسابي نيست. گوش كردن به اينها درست نيست!»
ميخواهم مطالعه كنم
سه شنبه, 01/06/2015 - 19:02
شهيد نوروزعلي اكبري
كم سواد بود، ولي به مطالعه علاقة زيادي داشت. يك اتاق در طبقة بالا داشتيم. ميرفت آنجا و مشغول مطالعه ميشد. ميگفت: «بچهها را نگذاريد بيايند بالا، ميخواهم مطالعه كنم.»
ميگفتم: «پس كي ميخواهي به بچههايت برسي؟ آنها حقي ندارند؟ يا دنبال كار مردمي ميروي و يا ميخواهي كتاب بخواني.»
سير مطالعاتي داشت
دوشنبه, 12/08/2014 - 21:28
شهيد سيّدجليل حسينزاده
در دانشگاه ضمن آشنا شدن با دوستان همفكر و هممرام خويش، دست به فعاليتهاي فرهنگي- سياسي مخفيانهاي زد و با آرمانهاي حضرت امام خميني بيشتر آشنا شد.
شدت علاقهاش به كتاب و كتابخواني او را به تشكيل كتابخانهاي در محل به كمك دوستانش كشاند. و با همين كتابخانه بود كه موفّق شد دوستان جديدي را به گرد خود آورده و با برنامههاي طولاني مدت به سير مطالعاتي بپردازد.[1]
استقبال از كتابخواني
چهارشنبه, 11/05/2014 - 00:15
شهيد محمّد شريفي
با همّت بچههاي بسيج و جوانان محل، كتابخانة پايگاه را راهاندازي كرديم. هر كسي كه كتابي در منزل داشت، ميآورد. بعضي از دوستان هم كتابهاي مذهبي و اخلاقي ميخريدند و هديه ميكردند. كمكم كتابخانه شكل گرفت. روز به روز تعداد مطالعه كنندگان كتاب بيشتر شد. محمّد در بين بچهها از همه بيشتر مطالعه ميكرد. به دنبال كتابهاي مرجع ميگشت. با تلاش و پيگيري، تعدادي از كتابهاي مرجع را تهيه كرد و قفسهاي را به آنها اختصاص داد.
تعداد كتابخوانها مهم نيست، هدايت چند نفر هدف ماست!
جمعه, 08/08/2014 - 19:42
شهيد اسماعيل جلال
پيرزن هر چه توانست به ما گفت و بعد هم رفت. دوچرخه را گرفتم و به بيرون روستا آمدم. دمغ و بيحال گوشهاي نشستم و گفتم: «من ديگر نميآيم، اين كار چه فايدهاي دارد؟» انگار كه صداي من را نشنيده بود. به طرف من آمد و يك دسته كتاب داد و گفت: «اگر با اين كار چند نفر هم راه را بشناسند، كافي است.»
وقت طلاست، نبايد هدر داد
یکشنبه, 07/27/2014 - 18:57
شهيد قدرتالله ساساني
توي منطقه، آموزش فشرده برگزار ميشد. خسته و كوفته برميگشتيم داخل چادر. بيشتر بچهها جمع ميشدند دور هم و بگو و بخند داشتند. او ميرفت گوشهاي، كتابش را بيرون ميآورد و مطالعه ميكرد. سربهسرش ميگذاشتند كه: «بچهمان گوشهگير شده!»
ميگفت: «وقت طلاست، نبايد هدرش داد. اگر بيايم داخل جمع شما كه نميتوانم مطالعه كنم.»[1]
كتاب قيامت را ميخواند و گريه ميكرد!
یکشنبه, 07/13/2014 - 19:00
شهيد لطفالله خدر (موحدي)
روي چادر شب دراز كشيده بود و كتاب ميخواند. گاهي وقتها هم كتاب را ميبست و اشك ميريخت. به مادرش گفتم: «يك ربعي ميشود اين بچه را از پشت پنجره نگاه ميكنم، حالش خوب است؟»
از اتاق بيرون رفتم. كنارش روي چادر شب نشستم و گفتم: «فرش ميآوردي رويش مينشستي.»
گفت: «همين خوب است.»
بايد سرِ صحبت را با او باز ميكردم. دوباره گفتم: «از عمليات تازه چه خبر؟ كربلاي 1 بود مگر نه؟»
دنبال چه ميگردي؟
جمعه, 07/11/2014 - 15:05
شهيد محمود جهانشير
منزل دايي بوديم كه متوجه شديم در جستوجوي چيزي است. گفتم: «دنبال چه ميگردي؟»
گفت: «ميخواهم يك كتاب يا مجله پيدا كنم تا مطالعه كنم.»
گفتم: «اي بابا! داخل ميهماني هم دست از كتاب خواندن برنميداري؟ بيا برويم با بچهها دور هم باشيم و دو كلمه حرف بزنيم.»