ساعتها وقت ميگذاشت و كتاب را ميخواند
شهيد محمّد بختياريان
سر و صداي حياط، سرگرممان ميكرد. چند خانواده در يك حياط زندگي ميكرديم و در خانهمان سكوت ديده نميشد. گاهي وقتها هم با تنها راديوي كوچكمان سرگرم ميشدم. داشتم با راديو سر و كلّه ميزدم، محمّد سر رسيد. بلند شدم و گفتم: «سلام داداش محمّد!»
جواب سلامم را داد و گفت: «خاموشش كن. بيشتر آهنگها و برنامههايش درست و حسابي نيست. گوش كردن به اينها درست نيست!»
پيچ راديو را چرخاندم تا صدايش قطع شد. كتابهايي را كه دستش بود، گذاشت روي طاقچه. گفتم: «كتاب آوردي؟»
گفت: «بله، ميتواني بخواني. يادت باشد فقط در خانه!»
از بيشتر نوشتههاي آن كتابها سر در نميآوردم. محمّد ساعتها وقت ميگذاشت و خط به خط آنها را ميخواند. كارهايش روز به روز طور ديگري ميشد. انگار همة نوشتهها را ميفهميد و مثل آنها عمل ميكرد، ولي من بعد از انقلاب با رفتن به مسجد و نشستن پاي سخنرانيها، از متن آن كتابها سر درآوردم.[1]