كتاب قيامت را ميخواند و گريه ميكرد!
شهيد لطفالله خدر (موحدي)
روي چادر شب دراز كشيده بود و كتاب ميخواند. گاهي وقتها هم كتاب را ميبست و اشك ميريخت. به مادرش گفتم: «يك ربعي ميشود اين بچه را از پشت پنجره نگاه ميكنم، حالش خوب است؟»
از اتاق بيرون رفتم. كنارش روي چادر شب نشستم و گفتم: «فرش ميآوردي رويش مينشستي.»
گفت: «همين خوب است.»
بايد سرِ صحبت را با او باز ميكردم. دوباره گفتم: «از عمليات تازه چه خبر؟ كربلاي 1 بود مگر نه؟»
كتاب را گذاشت كنار و از حال و هواي عمليات براي من حرف زد. پرسيدم: «چه كتابي است كه داري ميخواني؟»
جواب داد: «كتاب آقاي دستغيب، در مورد قيامت است. چيزهايي نوشته كه آدم گريهاش ميگيرد.»[1]