قصه های علما و کتاب
محافظت و احترام کتاب
سه شنبه, 05/15/2012 - 22:27
با آنکه بیشتر وقتها ، درد چشم و سایر بیماری ها آزارش می داد و از خواندن و نوشتن بازش می داشت ، با این حال درد ، چیزی نبود که او را از راهی که انتخاب کرده بود ، باز دارد.
هنگام پس گرفتن کتاب هایی که به شاگردان امانت می داد ، گاه نان ریزه هایی را در لا به لای اوراق آنان می یافت ، از این رو ، وقتی می خواست کتاب را امانت دهد ، به شوخی می گفت : (( سفره داری که روی آن نان بخوری؟ )) شاگرد از سوال علامه تعجب می کرد.علامه با لبخند ادامه می داد ؛ منظورم این است که اگر بگذاری به تو سفره بدهم تا نان را روی کتاب نخوری! محافظت کتاب و احترام به آن بر تو لازم است.
زندانی در کتابخانه
جمعه, 04/27/2012 - 17:47
آن روز مانند همیشه مدیر کتابخانه کاشف الغطاء پس از اتمام ساعت کاری کتابخانه درب آن را قفل می کند و خود راهی منزل می شود.هنگامی که فردا برای بازگشایی کتابخانه مراجعه می کند ، با صحنه عجیبی روبرو می شود که هیچ گاه فراموش نمی کند.او می بیند که علامه امینی فارغ از تمام قید و بندهای دنیوی و بی خیال این که آن شب را آنجا زندانی بوده است ، مشغول تحقیق و نگارش کتاب الغدیر است.
• نشریه اندیشه سبز جوان ، شماره 64 ، ص 7
• به نقل از کتاب غذای روح باید سالم باشد ، ص 131
گریه با معنا
جمعه, 04/13/2012 - 17:39
علامه امینی از همان دوران تحصیل علاقه فراوانی به مطالعه قرآن و نهج البلاغه داشت.وی این دوکتاب مقدس را بارها مطالعه کرده و در معانی آن دقیق شده بود.گاهی در مطالعه این کتابها می گریست و نم نم اشک بر گونه هایش جاری می شد.
پدرش کتاب (( الارشاد )) شیخ مفید را مبنای تدریس قرار داده بود و بعد از اتمام هرفصل به تحلیل روش ائمه در طی دوران خلفای اموی و عباسی می پرداخت.
• علامه امینی ، مصلح نستوه ، ص 18.
• به نقل از کتاب غذای روح بایدسالم باشد ، ص 69
مرا در کتابخانه خودم دفن کنید
یکشنبه, 02/19/2012 - 23:13
فرازهایی از وصیّت نامه حضرت آیت الله مرعشی نجفی به فرزندش :
- همچنین هنگامی که جسدم را در قبری که در کتابخانه عمومی خود در شهر قم تأسیس کرده ام ، می گذارند ، مصیبت وداع امام حسین را بخوانند.
- و سفارشی می کنم که کوشش کند که بدن من در همین مکان کتابخانه دفن شود ، حتی اگر در بیرون شهر قم اجل من فرا رسد.
این کتاب را برایت فرستادم
جمعه, 01/06/2012 - 19:12
استاد الهی قمشه ای می گوید: روزی به کتابی احتیاج داشتم ولی متأسفانه قدرت خرید آن را نداشتم.کتاب را در دست یکی از هم مباحثه ای هایم دیدم ، هرچه اصرار کردم او را به من امانت نداد.خیلی از این قضیه متأثر و ناراحت بودم و با بغض خوابیدم.آن شب پدر را به خواب دیدم که به من گفت : مهدی این کتاب را برایت فرستادم و به حسین (برادر) گفتم : پول هم برایت بفرستد.صبح روز بعد خادم مدرسه آمد و گفت : پستچی برای شما مقداری پول آورده است.خیلی خوشحال شدم لذا به کتابفروشی رفتم و آن کتاب را خواستم.وقتی که کتاب را آورد دیدم همان کتابی است که هم مباحثه ای من داشت و به من نداد.لذا به کتابفروش گفتم : این کتاب فلانی است.کتا