این صفحه را برایم بخوان!

شهید علی بینا

برای دیدنش رفتم خانه‌شان. بعد از احوال‌پرسی به من پول داد و از من خواست که کتابی برایش بخرم.

آن زمان تو حال و هوای جوانی بودم به آدمها و اتفاقاتی که اطرافم می‌افتاد کاری نداشتم.

رفتم کتاب را خریده و آوردم. به من گفت: «می‌شود فلان صفحه را برایم بخوانی؟ مطلب را که گوش می‌کنم، بهتر می‌فهمم.»

برایش خواندم. نمی‌دانم تا کجا خواندم. احساس کردم دارم ذوب می‌شوم. روی پوستم عرق نشست. همه چیز را فهمیدم. می‌خواست به من درس بده.

عجب درسی بود این درس و عجب استادی بود این استاد.[1]



[1] ماهنامه‌ی فرهنگی، اجتماعی، سیاسی فکه، ص 46.