علامه امينى و كرامت اميرالمؤمنين ع

مرحوم آيت‌الله امينى از محققان ارزنده اسلام و از علماى بزرگ و صاحب «الغدير» مى‌باشد كه از افتخارات ايران و احياكننده تشيع است. ايشان در نجف كتابخانه‌اى به نام امام على  (ع) درست كرد و همچنين به فكر افتاد كه از زبان برادران اهل تسنّن مطالبى درباره امام على  (ع) جمع‌آورى كند.

در يك جلسه در كتابخانه فرمود: به فكر مطالعه كتب اهل تسنّن افتادم و تمام كتاب‌ها را در اين زمينه خواندم. در ميان كتاب‌ها اگر نشانىِ كتابى در كتاب ديگر بود، براى يافتن آن به خارج هم مى‌رفتم.

به كتابخانه‌هاى بسيارى سر زدم؛ مثلا در هند كتابى را پى‌گيرى مى‌كردم. در بيشتر كتابخانه‌ها وقتى به مقصود من پى مى‌بردند، شبانه‌روز هجده تا بيست‌وچهار ساعت در كتابخانه مى‌ماندم. در مدت بيست سال هجده ساعت در شبانه‌روز مطالعه داشتم تا توانستم كتابى به نام الغدير ـ كه از ابتدا تا انتها حقايقى است كه اهل تسنّن درباره على  (ع)  بيان كرده‌اند ـ بنويسم.

نشانىِ كتابى را پيدا كردم كه آن كتاب پيش از اساتيد بغداد بود. او خيلى تندخو و عصبانى بود. متوسل به على  (ع) شدم. ديدم بهترين وقت، موقع غذا خوردن است كه او هرقدر هم تندخو باشد، در آن لحظه مرا بيرون نخواهد كرد. بنابراين درست وقت غذا خوردن به خانه ايشان رفتم. او تعارفى كرد و من هم وارد شدم. ديدم آنچه ديگران مى‌گويند، درست است، او خيلى تندخوست.

در اين بين ديدم كه يك دختر كوچك هشت، نُه ساله‌اى پرده اتاق را كنار زد و دوباره رفت. او مرتّب مى‌آمد و مى‌رفت و گريه مى‌كرد، و چيزى به پدرش مى‌گفت و به من نگاه مى‌كرد. او دلش مى‌خواست كه من زودتر از خانه بروم. حس كردم موضوع ربطى به من دارد.

گفتم: «دخترتان چه شده است؟» گفت: «اين دختر بيمارى صرع داشت. دو سال قبل يكى از مرتاضان هندى را به خانه آوردم و دعايى نوشت و حدود يك سال خوب شد و حال، او را با شما اشتباه گرفته است.» من يكباره به خودم آمدم و پيش خود گفتم: «يا اميرالمؤمنين! من ساليان درازى تلاش شبانه‌روزى داشتم و مى‌دانم كه شما بيش از اينها نزد پروردگار آبرو داريد. من يك بسم‌الله مى‌نويسم و شما او را شفاى ابدى عنايت بفرماييد!»

به آن عالم سنّى گفتم: من چيزى مى‌نويسم و شما آن را به مويش ببنديد و قول مى‌دهم كه ديگر آثارى از مرض صرع در او نخواهيد ديد و تنها خواهش من اين است كه تا ابد موى اين دختر را نامحرم نبيند.

علامه در آن جلسه فرمود: اكنون ساليان دراز است كه ما باهم رابطه داريم و آن دختر شفا يافته است. بعد از آن كتاب را خواستم و او آن را به من داد و از آن نسخه‌اى برداشت كردم.[1]



[1] مهاجران ملكوت، عبدالمجيد رحمانيان، مؤسسه فرهنگى پيام آزادگان،صص: 49-50.