در گرما و هنگام کار، کتاب می‌خواند و می‌خواند!

شهید مصطفی ردّانی‌پور
برای کتاب، سر از پا نمی‌شناخت. داستان، او را مجذوب می‌کرد. کتاب که می‌خواند، اصلاً متوجه اطرافش نبود. میرزاعلی هم فهمیده بود. میخ و چکش را از او گرفت. مأمورش کرد؛ چرمها را خیس کند تا نرم شود. او هم آنها را در طشت می‌ریخت و بالای سرش می‌نشست کتاب می‌خواند. می‌خواند و می‌خواند. بعدازظهرهای گرم تابستان. تابستانهای اصفهان. سکوت و گرما و صدای زنجره، که گاه و بی‌گاه با ضرب آهنگِ چکشِ کفاشی ساکت می‌شد، امّا او می‌خواند و می‌خواند. چرم. آب. ظهر تابستان. پاهای متوّرم در آب. حواسش نبود. امّا چشمان خیره‌ی میرزاعلی او را می‌پایید. به برادرش، گفته بود:
- این پسره به درد درس خواندن می‌خوره و تو به درد کار کردن. پیداست درس خواندن تو خمیر مایه‌ی این بچّه هست.