عارف نوجوان(قصه‌های شنیدنی از بچه‌های خوب)

خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
ساعت‌ها با خودش فکر کرده بود، الان هم نمی‌توانست چشم برهم بگذارد و دائم از این پهلو به آن پهلو می‌چرخید. او با خود فکر می کرد که اگر تصمیم خود را عملی کند چه اتفاقاتی ممکن است بیافتد. کمترین آن تمسخر بچه‌های دبیرستان نظام‌ بود و شاید هم او را اخراج می‌کردند. او می‌دانست اگر از دبیرستان نظام اخراج شود دیگر نمی‌تواند به تحصیل ادامه دهد و مجبور است برای کمک به خانواده درس را رها کرده و به کار بپردازد. پیش خود گفت: اصلاً مهم نیست، می‌روم «اکابر» و شبانه درس می‌خوانم. ناگهان فکری ماننده خوره به مغزش افتاد: نکند خانواده‌ام را اذیت کنند. او در روستای محل زندگی خود دیده بود مأموران شاه با سید محمود، روحانی تبعیدی روستا چه کرده بودند.
شب از نیمه گذشته بود و او هنوز نمی‌توانست بخوابد. به آرامی بلند شد، وضویی ساخت و به نماز ایستاد. دو رکعت نماز خواند. و با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت. یک مرتبه به یاد کربلا افتاد. به یادش آمد که سید الشهداء (علیه‌السلام) در معرکه نبرد به نماز ایستاده و با هر رکوع و سجود وی تیری به پیکر یکی از اصحاب و یاران محافظ وی اصابت کرده و خون از پیکرشان جاری می‌گشت. همچنان در فکر بود که ندایی شنید: «قرة عینی الصّلاة».

صفحه 24 / عارف نوجوان / محسن بغلانی/ موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت/ چاپ دوم/ سال 1391/ 40 صفحه/ 2000 تومان