عملکرد رضاشاه و ارتش او در شهریور 1320
در حوادث شهریور 1320 که متفقین در جنگ جهانی دوم از شمال و جنوب کشور ایران را علیرغم اعلام بیطرفی مورد هجوم قرار دادند، عملکرد ارتش چگونه بود؟ این عملکرد میتواند نماد بسیار روشن و خوبی از درستی یا نادرستی اقدامات رضاشاه دربارة ارتش باشد. ارتشی که آن همه هزینه برای آن شده بود، آیا توانست در این آزمون کارنامة قابل قبولی داشته باشد؟ ارتشبد حسین فردوست در خاطرات خود، این کارنامه را بررسی کرده است. البته بسیاری از کارشناسان و آنها که آن روزگار را با چشمان خود دیدهاند و در خاطراتشان نقل کردهاند، همین ارزیابی را از عملکرد و کارنامه ارتش در دفاع از کشور دارند. ما ارزیابی فردوست که یک نظامی کارکشته و از نزدیک شاهد و پیگیر مسائل بوده است را نقل میکنیم و سپس یکی دو خاطرة دیگر از شاهدان عینی را نقل کرده و قضاوت نهایی را به خوانندگان گرامی واگذار مینماییم. فردوست در ایام شهریور 1320 در ستاد ولیعهد و رابط بین انگلیسیها بود و از اوضاع اطلاعات کافی و محرمانه داشت. فردوست در خاطرات خود میگوید:
«خاطراتی که درباره «مقاومت» در مقابل ورود ارتش متفقین دارم، دیدهها و شنیدههایی است که از همان روزها در ذهنم نقش بسته است. در ستاد خصوصی، من همیشه در کنار محمدرضا بودم و دستوراتش را انجام میدادم. مثلاً میگفت: «به رئیس ستاد تلفن کن و بپرس وضع از چه قرار است!» یا «با فلان شهر تماس بگیر و وضعیت را بپرس!». هرگاه محمدرضا با رضاخان، قدم میزد (فاصله کاخ محمدرضا با کاخ رضاخان در حدود صد قدم بود)، من کمی پشت سر ولیعهد میایستادم و گاه مرا احضار میکردند و دستوراتی میدادند. لذا ممکن است این اطلاعات حتی کمی هم اغراقآمیز باشد، چون امرای لشکرها در تماس تلفنی طبعاً مقداری خودنمایی میکردند. ولی به هرحال، حوادث شهریور ۲۰ تا حدودی روشن است و اسناد و مدارک و خاطرات زیادی انتشار یافته است.
در جنوب کشور، فرمانده نیروی دریایی به نام سرتیپ بایندر، که مقاومت را جدی گرفته بود، در مقابل ناوهای آمریکایی ایستادگی کرد. آمریکاییها ناو او را به توپ بستند و غرق کردند و بایندر شهید شد. این تنها مورد مقاومت جدی بود که به روحیات مرحوم بایندر بستگی داشت و اگر نمیخواست خطری متوجهش نمیشد. آمریکاییها در خرمشهر پیاده شدند و لشکری که در خوزستان بود، تعدادی از آنها در دو سه محل تیراندازیهای مختصری بهسوی آمریکاییها کرده بود، ولی در مجموع میتوان گفت که نیروهای آمریکایی به راحتی در محور دزفول پیشروی میکرد و از «مقاومت» خبری نبود.
در منطقه آذربایجان، در مقابل شورویها پس از چند مقاومت جزئی و غیر مهم لشکرها، از پایینترین تا بالاترین رده، تفنگها را زمین ریختند تا سبکبارتر شوند و به کوهها گریختند!
لشکر گیلان به فرماندهی سرتیپ قدر چند گلوله توپ به روی روسها شلیک کرد و قدر بهخاطر همین بعدها بهعنوان «افسر شجاع» شهرت یافت. هنگی که در مرزنآباد مستقر بود، چون جزء واحدهای لشکر یک به فرماندهی بوذرجمهری بود، در مقابل روسها به کوه زد و خود را به لشکر یک رساند.
لشکر مشهد وضع نمونهای از نظر افتضاح داشت! آنها با وسایل موتوری که داشتند گریختند و بدون هیچ نظم و ترتیبی خود را به کویر زدند. سرعت فرار آنها به نحوی بود که واحدهای جلودارشان حتی به بندرعباس رسیدند و ما مطلع شدیم که تعدادی از واحدهای لشکر خراسان در بندرعباس پیدا شدهاند!! این علاوه بر جُبن (ترس) فرماندهان آن، ناشی از ترس و وحشتی بود که در واحدهای نظامی نسبت به روسها و قساوت آنها پیدا شده بود!
در مقابل انگلیسیها هم مقاومتی نشد. تنها در یکی از گردنههای منطقه چند تیر توپ به روی واحدهای زرهی انگلیسی شلیک شد و انگلیسیها پس از ۲-۳ ساعت توقف، مجدداً پیشروی کردند. ماوقع نیز از این قرار بود که لشکر کردستان، به فرماندهی سرلشکر مقدم، همه فرار کرده بودند و تنها یک آتشبار در محل مانده بود. آنها به ابتکار خود تیراندازی کردند و وقتی دیدند وضع وخیم است، آتشبار را رها کردند و گریختند.»
در جای دیگری ارتشبد فردوست خاطرهای را نقل میکند که خودش از نزدیک دیده و در آن نقش داشته است و زبونی و تسلیم رضاشاه را بهخوبی نشان میدهد و نیز ارتش مقتدری که کاغذی بود و هیچ خاصیتی در مقابل بیگانگان نداشت.
«روز ششم شهریور، منصورالملک آمد. انگلیسیها توسط او پیغام فرستاده بودند که: روسها گفتهاند اگر این دو لشکر مرخص نشوند و سربازها به دهاتشان نروند ما تهران را تصرف خواهیم کرد. بهنظر میرسد که تعمداً مسئله را از قول روسها گفته بودند تا رضاخان بیشتر بترسد!... رضاخان بلافاصله دستور داد اتومبیلش را بیاورند و شخصاً بهطرف سربازخانهها به راه افتاد. دو لشکر تهران پس از دستور ترک مخاصمه به پادگانها آمده بودند. رضاخان وارد یک سربازخانه لشکر یک شد. برایش احترام نظامی بهجا آوردند و او دستور داد که همه مرخص هستند و به خانههایشان بروند! سپس شخصاً به لشکر دو رفت و همین دستور را تکرار کرد.
پس از این دستور هرج و مرجی شد و افسرها و درجهدارها و سربازها اسلحههای سبک و سنگین را رها کردند و رفتند. تفنگ برنو که اگر یک خط روی آن میافتاد سرباز را یک ماه بازداشت میکردند، به گوشهای پرتاب شد! من در بازرسی بودم و در جریان دستور قرار داشتم. به رئیس بازرسی گفتم که خوب است هیأتی به لشکر یک و دو بفرستیم، اقلاً ببینیم بر سر سلاحها چه آمده است. او پذیرفت و گفت: «بسیار خوب، دو نفر به لشکر یک بروید و دو نفر به لشکر دو!» من به اتفاق یک سرهنگ به لشکر یک رفتم. من قبلاً یک سال در همین لشکر فرمانده گروهان بودم و دیده بودم که چگونه به این سلاحها میرسیدند، چگونه مواظبت میکردند و حتی با آنها تیراندازی نمیکردند و تنها با تفنگهای مشخص و مستعملی تیراندازی میشد. دیدم که تفنگها و مسلسلهای سبک و سنگین، که فکر میکنم حدود ۲۰ هزار سلاح مختلف بود، روی زمین ریخته شده، در میدانها رها است، و جویهای آب پر است از اسلحه! درها باز بود و کسی نبود که از ما بپرسد چکارهاید؟! اسلحهها را در جویهای آب انداخته بودند و تعمداً آب را رها کرده بودند تا غیرقابل استفاده شود. در خیابانها درهم و برهم تفنگ افتاده بود و خلاصه منظرة غریبی بود. جادهها و خیابانهای تهران مملو بود از سربازهایی که بدون پول و گرسنه، پیاده به سوی روستاهایشان میرفتند.
یکی دو روز بعد، مجدداً انگلیسیها تماس گرفتند. سر ریدر بولارد، وزیر مختار انگلیس، از طریق فروغی، که اکنون نخستوزیر بود، پیغام داد که چرا لشکرها را مرخص کردید، آنها را سریعاً جمعآوری کنید! رضاخان هم اکیداً دستور داد و کامیونها به راه افتاد و در جادههای دور تعدادی از سربازان را که به طرف دهاتشان میرفتند، جمعآوری کرده به پادگانها برگرداندند. افسران و درجهداران که به خانههایشان در تهران رفته بودند، مراجعه نکردند. مسئولین دو لشکر به من، که در ستاد خصوصی ولیعهد بودم، اطلاع دادند که تنها توانستهاند حدود ۳۰درصد پرسنل، از افسر و درجهدار و سرباز، را جمعآوری کنند و در تلاش هستند تا با اعزام کامیون به جادههای دورتر تعداد بیشتری را جمع آوری کنند.»
همسر رضاشاه، ملکه مادر، نیز در خاطرات خود به زبونی ارتش در زمان حملة متفقین و وحشتی که رضاشاه از حملة آنان و رفتار ارتش پیدا کرده بود سخن میگوید و بر ناکارآمدی ارتش و صوری بودن تبلیغات پیرامون قدرتمندی آن صحه میگذارد:
«چند لحظه بعد از آنکه شوهرم رضا (شاه) از هجوم سربازان متفقین به مرزهای شمالی و جنوبی ایران مطلع گردید، فوراً سفرای آمریکا، شوروی و انگلستان را به دربار احضار کرد و در مورد دلیل حملة آنها توضیح خواست. رادیو تهران هم مرتباً خبرهای مربوط به هجوم نیروهای متفقین را پخش میکرد و باعث وحشت مردم میشد.
رضا به رادیو دستور داد از پخش خبرهای هجوم خودداری کنند. بنابر این رادیو بهجای پخش اخبار جنگ، مردم را به حفظ انضباط و رعایت اصول شهروندی دعوت میکرد. اما مردم که میدیدند برنامة رادیو با برنامههای روزهای قبل فرق دارد بیشتر به وحشتشان اضافه میشد. آنموقع مردم رادیو نداشتند و رادیو متعلق به طبقات اشراف و ثروتمندان بود.
در همین تهران، خیلی از خانهها برق هم نداشتند تا چه برسد به رادیو! آنهایی که رادیو داشتند بیشتر به برنامههای رادیو دهلی و رادیو بیبیسی گوش میدادند که به زبان فارسی برای ایران برنامه پخش میکردند. شاید باورتان نشود که ما خودمان هم در دربار اطلاعات و اخبار مورد نیازمان را از رادیو دهلی، رادیو لندن و رادیو برلن میگرفتیم. این سه رادیو به زبان فارسی برنامه داشتند.
رادیو دهلی و رادیو لندن خبر میدادند که نیروهای انگلیس و روس از شمال و جنوب به ایران حمله کرده و مشغول پیشروی هستند. حتی اطلاع میدادند که بندر شاهپور و بندر خرمشهر را هم متصرف شدهاند و نیروهای انگلیسی از خانقین (عراق) گذشته و وارد قصرشیرین شدهاند. در آن زمان کل مملکت هندوستان (و پاکستان امروزی) و کل مملکت عراق و سوریه و لبنان و ... تا مرز عثمانی (ترکیه) زیر پرچم انگلستان بود و فقط ایران استقلال داشت.
دو روز بعد که معلوم شد پخش نکردن اخبار جنگ موجب بروز شایعات مخاطرهآمیزی شده است، رضا به رادیو دستور داد مجدداً اخبار جنگ را پخش کنند.
اخباری که به تهران میرسید تکاندهنده بود. روز چهارم شهریور نیروهای انگلیسی که از عراق آمده بودند و نیروهای هندی زیر پرچم انگلستان مناطق نفتخیز جنوب کشور را تصرف کردند و ناوگان جنگی انگلستان همه جهازات جنگی ایران در خلیجفارس را در عراق و نیروی دریایی ایران را نابود کرد.
سرتیپ بایندر که خیلی آدم وطنخواهی بود و فرماندة نیروی دریایی ایران بود، در برابر انگلیسیها مقاومت کرده و درهمان ساعات اولیه شهید شده بود.
شوهرم رضا (شاه) در طول مدت سلطنت خود که بیست سال طول کشید، خیلی تلاش کرد ارتش منظم و قوی برای ایران درست کند، اما متأسفانه این ارتش در همان ساعات اولیه حمله متفقین تار و مار شد. فرماندهان ارتش در سرحدات که دیده بودند توان مقاومت در برابر متفقین را ندارند، خودشان از جلو فرار کرده و سربازها هم از پشت سرشان!
فرماندهان ارتش که تا آن روز در برابر رضا ضعیف و زبون و ذلیل بودند و چکمههای رضا را ماچ (!) میکردند، ناگهان دارای دل و جرئت شده و شهامت مخالفت با رضا را پیدا کردند! همان روز حملة متفقین، رضا دستور داد جلسه هیئت دولت و جلسة شورای عالی جنگ تشکیل شود تا در باب مقاومت و محاربه با ارتش متفقین تصمیمگیری شود.
آنطور که رضا با ناامیدی برای من تعریف کرد: در این جلسه رجال سویل (وزرای دولت) میگویند که ما از امور نظامی و جنگ اطلاعات نداریم و نمیتوانیم اظهار نظر کنیم(!) و به اینترتیب خودشان را به کلی از بحث جنگ کنار میکشند. فرماندهان ارتش هم که تا آن روز برای گرفتن پول و بودجه و امکانات و درجه و سایر امتیازات مرتباً شعار میدادند که ارتش ایران چنین و چنان است و میتواند جلوی همة نیروهای همسایه را سد کند، با کمال وقاحت و بیشرمی آب پاکی را روی دست رضا ریخته و به او میگویند کاری از دست ارتش برنمیآید و باید تسلیم شد!
رزمآرا و سرتیپ عبدالله هدایت هم با شدت و حرارت استدلال میکنند که ارتش ایران حتی نمیتواند یک ساعت مقاومت کند! رضا کمی بحث و تحقیق و سؤال و جواب میکند و متوجه میشود که فرماندهان ارتش در تمام این سالها برای آنکه اسلحهها کثیف نشوند و یا معیوب نشوند و مهمات خرج و حیف و میل نشود، چوبدستی بهجای تفنگ بهدست سربازها میدادهاند و سربازها با چوبدستی و تفنگهای بدلی مشق میکردهاند!
همچنین به رضا میگویند که ارتش مهمات کافی که ندارد هیچ(!) حتی برای دو روز آذوقه هم در انبارهایش نیست!
هنوز بحث ادامه داشته که از سرحدات خبر میآورند سربازان در پادگانهای خراسان و سرخس و نواحی مرزی تفنگهای خود را گذاشته و فرار را بر قرار ترجیح دادهاند! در همین جلسه آهی، وزیر دادگستری، که گویا از طرف انگلیسیها مأموریت داشته است به رضا میگوید بهترین کار این است که دولت عوض شود و ذکاءالملک فروغی (محمدعلی) کابنیه تشکیل بدهد»!
این حقایق از درون و باطن ارتش و ظاهرسازیها و عملکرد حقارتآمیز آنها در یک آزمون واقعی است که نزدیکترین افراد به رضاشاه و مسائل کشور مطرح کردهاند. دشمنان انقلاب اسلامی با طرح «ارتش منسجم پهلوی» به دنبال تطهیر چه شخصی هستند و چه شاهکاری از این ارتش دیدهاند که اینطور به تحریف حقایق دست میزنند و چشم بر این همه ضعف و زبونی و سستی میبندند؟
امام خمینی(ره) بهعنوان شاهد در ماجرای شهریور 1320، از مشاهدات خود میگویند. امام خمینی(ره) فقیه مجتهد جامعالشرایط و صادق هستند. کسانی که با ایشان محشور بودهاند میگویند یک مکروه از ایشان ندیدهاند، چه برسد به گناه. لذا سخن امام، بیان صادقی است که بهخوبی وضعیت ارتش را نشان میدهد.
«شما هم شاید بسیاریتان یادتان باشد که متفقین وقتی که آمدند در سرحدات، زمان رضاخان، شاید بعضیتان یادتان باشد، وقتی که آمدند در سرحدات، به مجرد اینکه اینها (متفقین) حمله کردند آنها (ارتشیها) فرار کردند ... این را دیگر من خودم شاهد بودم، سرحد را ما شاهد نبودیم. اما از سر حد که حمله کردند تهران خالی شد. تمام صاحب منصبان از تهران رفتند طرف اصفهان. چمدانشان را پر کردند و فرار کردند. رضاخان گفته بود آخر این ارتش و این بساط چطور سه ساعت [مقاومت] طول کشید. گفته بودند سه ساعت طول نکشید، آنها آمدند و ما رفتیم. ما برای اینکه اظهار قدرت بکنیم میگوییم سه ساعت، کی سه ساعت طول کشید؟ مسئله اینطور بود. در سر حد اینطور شد. من تهران بودم، در سرحد [مرز] این قضیه واقع شده بود. سربازها در تهران از سربازخانهها بیرون ریخته بودند و فرار کرده بودند. توی خیابانها راه میرفتند، فرار میکردند. به هم ریخت. آنها در سر حد آمدند، تهران به هم ریخت. فرار کردند صاحب منصبهای ارشد، ارتشبدها و نمیدانم فرض کنید که سپهبدها؛ چمدانها را برداشتند و سوار اتومبیل شدند رفتند طرف اصفهان که از یک طرفی مثلاً پناهگاه پیدا کنند....
ارتش برای این نبود که مقابل یک قدرت خارجی باشد، ارتش برای این بود که ماها را سرکوب کنند تا دیگران بیایند بخورند و ما نتوانیم حرف بزنیم. برای این بود. یک همچو ارتشی نمیتواند مقاومت کند در مقابل یک قدرت.»
در جای دیگری امام خمینی(ره)، به همین مسئله اشاره کرده و ضمن بیان خاطره دیگری از مشاهدات خود، دلیل خواری و حقارت و فرار ارتشیها را هم بیان میکنند و آن تشکیل ارتش رضاخانی برای ظلم و فشار به مردم ایران و حفاظت از منافع شاه بود و لذا در مقابل بیگانه هیچ انگیزه و روحیة ایثار و فداکاری و ایستادگی نداشته است.
«وقتیکه این قوای ثلاث - انگلستان و شوروی و آمریکا - از سرحدّات ما آمدند و هجوم کردند به ایران، از قراری که گفتند، یکی از صاحبمنصبهای آنوقت گفته بود - یعنی، رضاخان از او پرسیده بود - که مقاومت چقدر بود. گفته بود: سه ساعت. آن هم دروغ گفته بود. بعد، گفته بود: چرا اینجور شد؟ گفته بود: این [سه ساعت] هم مهم بود. اینها که آمدند من خودم شاهد این بودم از سرحدّات، وقتی که این اجنبیها وارد شدند در تهران، صاحبمنصبها گذاشتند و فرار کردند؛ یعنی، تمام پادگانها را رها کردند. سربازها را من میدیدم که توی کوچهها، توی خیابان، سرِ خود دارند میگردند و حتی چیزی هم که بخورند نداشتند. یک شتری عبور میکرد، قافله شترهایی عبور میکردند، مثل اینکه خربزه بود؛ اینها که میافتاد از روی شترها، اینها حمله میکردند که بخورند و صاحبمنصبهایشان بارهایشان را بستند و فرار کردند. این وضع ما [بود.] نه، خوب نمیتوانیم بیان کنیم مسائل را. اما این اجمالی بود از ارتش آن روز ما و همینطور شهربانی ما و همینطور ژاندارمری ما. اینها به عکس آنکه در قرآن است، «اشدّاء» بودند بر خود مردم. خدا میفرماید که مؤمنین «اشدّاء»ند بر کفّار، اینها اشدّاء بودند بر خودیها و آن اشخاصی که در مملکت خودشان بود[ند]، بر مسلمین.»
حسین مکی، در کتاب ارزشمند «تاریخ بیست سالة ایران» به ماجرای حملة متفقین به ایران و حوادث مربوط به آشوب و فرار ارتش و سران آن اشارات مهمی دارد. وی وصف لشکرهای ارتش و شهرهای مختلف کشور و دو لشکر مستقر در تهران را، آن روزها بهخوبی ترسیم مینماید. وی در خصوص لشکر دوم تهران مینویسد:
«یکی از رؤسای ستاد هنگ پیاده لشکر اول چنین تعریف میکرد؛ ساعت 7 بعد از ظهر در ستاد لشکر حاضر شدیم که امریه را زودتر به قسمتهای مربوطه رسانده و افراد را مرخص کنیم. بیدرنگ سوار موتوری شده و در جادهای که به قرارگاه یکی از فرماندهان هنگ پیاده منتهی میشد و گرد و خاک عجیبی داشت به حرکت آمدیم. به فاصلة یک ربع به مقر فرمانده هنگ رسیدیم، ولی متأسفانه فرماندة هنگ حضور نداشت و شاید به سرکشی افراد مشغول بود. هوا کمکم تاریک میشد، چون با اعلام حکومت نظامی در شهر ممکن بود افراد دچار محظوراتی شوند، به این جهت بخشنامه، به یک یک افسرها و فرماندهان گردان و گروهان ابلاغ شده و پس از آنکه همهشان امضاء کردند، ما بهطرف ستاد لشکر مراجعت کردیم. موتور به آهستگی خاکهای نرم جاده را به هم زده و صدای یکنواخت آن سکوت شب را درهم میشکافت. ناگهان از فاصلة پانصد متری همهمه و جنجالی برپا شد و افراد هنگهای پیاده صداکنان مانند موجی درحالیکه تجهیزات خود را به پشت بسته و تفنگهای برنو را در دست داشتند، به سوی سربازخانه روان شدند. به آنها گفته بودند که زودتر به سربازخانه رسیده و تفنگ و تجهیزات خود را تحویل داده و هرچه زودتر تا میتوانند شهر را ترک گویند، زیرا وضعیت خطرناک است. حالا چگونه خطرناک بود، خدا میدانست. زیرا یک ستاد ارتش بزرگ و هزاران نفر نتوانسته بودند حقیقت این خطر و ساعت وقوع آن را تشخیص دهند.
این بدبختی عجیب به سرعت یک چشم به هم زدن رخ داده و سطح [پادگان] باغشاه با تفنگهای برنو و قمقمه و انواع و اقسام اسلحههای دیگر انباشته شده و افراد با یک دنیا حزن و اندوه درحالیکه امریة شوم رؤسای مافوق خود را اجرا کرده بودند، سردوشی خود را کنده و بدون مچپیچ و کمر و کلاه، مانند سیل خروشانی در خیابانهای شهر به حرکت آمدند. کار از کار گذشته بود و با هیچ نیرویی ممکن نبود اوضاع را به حال عادی خود برگرداند.»
او همچنین تحت عنوان «دورنمای غمانگیز تهران» وضعیت پایتخت و سربازان رها شده از پادگانها را در آن روزها اینگونه بازگو مینماید:
«... چون حکومت نظامی اعلام شده بود، مردم در رسیدن به خانههای خود خیلی عجله داشتند. تقریباً نزدیک ساعت 8 بعدازظهر است. از جلوی ادارة شهربانی پیچ خورده و از جنب شرکت نفت وارد خیابان سپه شدم. این خیابان خیلی گرم و خفهکننده بود. محشری در این گذرگاه بزرگ شهر برپا شده و مردم همه گرفتار آشفتگی و اضطراب عجیبی بودند. گروه سربازان، دسته دسته با حالت دهشتزده، بدن سردوشی و مچپیچ بهسوی مرکز شهر روان بودند. با یکی از این سربازها صحبت کردم. نگاه شگفتانگیزی به من کرده و گفت: «بلی، این بود نتیجة یک سال و نیم خدمت سربازی که آخرالامر میبایستی با این وضع اسفانگیز از سربازخانههای خود رانده شویم.» حالت افسرده و احساسات پاک این سرباز جلوی چشمانم را تیره و تار کرد. زیرا به من ثابت شد که افراد و سربازان ما این فاجعة عظیم را با کمال تلخرویی استقبال کردهاند و طرز فکر آنها با عمل و کار فرماندهان و مخصوصاً افسران ارشد ارتش، که صادر کنندة این بخشنامه بودهاند، از زمین تا آسمان فرق داشته است.
دستة سربازها که بسیاری از آنها حلبی سفیدی زیر بغل داشتند، خط زنجیری از باغشاه تا میدان سپه تشکیل داده و با عجله و شتاب زیادی سر به پایین انداخته و بهسوی مقصد نامعلومی روان بودند. همانقدر میدانستند که باید از شهر خارج شوند زیرا به آنها گفته شده بود خطر نزدیک است. آیا این حرف حقیقت داشت؟ نه! خیانتی بیش نبود. خیانتی که با شاخ و برگ انضباط و مقررات ارتشی آن را پوشانده بودند، زیرا از یک سو برای انجام مقاصد خصوصی و در ظاهر برای تأمین آسایش و راحتی پانصد، ششصد هزار نفر جمعیت مرکز حکومت نظامی اعلام میشد، از طرف دیگر به واحدها ابلاغ میکردند که افراد خود را در یک شب تاریک و ظلمانی از سربازخانه برانند بدون اینکه کوچکترین وسیلة حرکت و زندگی در اختیار آنها بگذارند. آیا نباید آن کسانی که چنین عمل ننگآور و فضاحتباری مرتکب شدند روزی در پیشگاه حق و عدالت در مقابل ملت محاکمه و رسوا گردند؟ آیا ممکن نبود 20 هزار نفر سرباز را بدون اینکه چنین آشوبی به پا شود، در نقطهای جمعآوری و از تفرقة آنها جلوگیری کرد و اسلحه و مهماتشان را طوری گرد آورد که کوچکترین خسارتی بر آن وارد نیاید؟ بدبختانه این نوع فکرها در آنموقع که میبایستی نقشة خیانتآمیزی انجام پذیرد، پیش هیچیک از زمامداران جبون پیدا نشد. امری صادر شده و با کمال تردستی و مهارت بهموقع اجرا گذاشته شده بود...
نزدیک ساعت 30/8 خیابان سپه کمی خلوت شده و تنها در گوشه و کنار این گذرگاه، آخرین دسته سربازانی دیده میشدند که در جستجوی پناهگاهی بودند که شب را سحر کنند.»
همانگونه که قبلاً از قول ارتشبد فردوست گفته شد، شخص رضاشاه دستور و امریه مرخص شدن سربازان را بدون برنامهریزی و جلوگیری از بهمریختگی پایتخت و فلاکت سربازان که اغلب شهرستانی بودند و کسی را در تهران نداشتند، صادر کرده بود! این وضعیت دو لشکری بود که در پایتخت مستقر بودند و تحت نظارت شدید و رفت و آمد خاص رضاشاه برای سر و سامان دادن به آنها قرار داشت و میتوان از این وضعیت به اوضاع لشکرهای دیگر ارتش در سایر نقاط کشور پی برد.
آنقدر اوضاع خراب بود که سپهبد نخجوان که به وزارت جنگ منصوب شد، در جلسة هئیت دولت، برای سر و سامان دادن به سربازان پراکنده شده و تشنه و گرسنه، پیشنهاد زیر را مطرح میکند:
«وزرا خیلی ناراحتی داشتند. عدهای میگفتند نکند سربازان لخت و گرسنه به خانهها و مغازههای مردم حمله کرده و جنجالی برپا نمایند. عدهای دیگر نگران بودند که نکند این عده از سربازان بیپناه بین راه و در بیابان و کوه از تشنگی و بیغذایی تلف شوند. من هر دو نظریه را تأیید نموده و گفتم: بیش از یک ساعت نیست که متصدی وزارت جنگ شدهام، آنچه به فکرم میرسد این است که همین امروز چند کامیون نان و آب به جادههای خارج شهر حرکت داده و سربازان را از تشنگی و گرسنگی نجات دهیم. این فکر مورد قبول فروغی و وزیران کابینه قرار گرفت. فوراً با شهردار تهران داخل مذاکره شدم و کامیونهای پر از نان و چند اتومبیل آتشنشانی مملو از آب شرب نموده به طرف جاده قم و ورامین حرکت دادیم و نان و آب را میان سربازان مرخص شده تقسیم و خوشبختانه به این طریق از خطراتی که انتظار میرفت جلوگیری شد.»
حسین مکی در بارة علت این آشفتگی و فروپاشی ارتش و یگانهای آن، بیبرنامگی فرمانده کل قوا - رضاشاه - و آمادة فرار بودن او و خانوادهاش و فرماندهان را مطرح و عامل اصلی معرفی مینماید و در کنار آن ناآشنایی فرماندهان به فنون جنگ و مدیریت بحران را عنوان میکند:
«ممکن است خوانندگان پیش خود خیال کنند که مگر انضباط و تدبیری در بین نبوده که بتوان افراد را قانع کرد که از ایجاد آشوب و هرج و مرج خودداری کنند، جواب این سؤال خیلی ساده است و آن اینکه شیرازة این کارها به هم خورده بود. وقتی فرماندة کل قوا نمیدانست چکار میکند، هنگامی که ستاد جنگ بدون نقشه و برخلاف عقل و منطق شهر تهران را ترک و بهسوی قم رهسپار میشود، و موقعی که وزارت جنگ بدون تعمق، بخشنامة عجیبی برای مرخص نمودن افراد صادر میکرد، بدیهی است فرماندة لشگر که در موقع صلح جز بنّایی و تسطیح خیابان و ایجاد جنگلهای مصنوعی در گوشه و کنار باغشاه و جیببری و حسابداری املاک مخصوص کار دیگری نداشت و کوچکترین آشنایی به فنون جنگ و تربیت سرباز نداشت، و از رموز فرماندهی حرفی هم نخوانده بود، نمیتوانست با مشکلی به این بزرگی مقابله کرده و پیش از اجرای یک بخشنامة جنایتآمیز، که کاغذپارهای بیش نبود، دربارة موقعیت خود و افراد لشکر و حوادثی که بعدها رخ خواهد داد فکر نماید.
در همین لشکر، افراد آن با سرعت و بینظمی عجیبی، در تاریکی شب، از سربازخانه رانده شدهاند. برای اخراج کردن یک سرباز مریض، یک فرد بیچاره، که اصلاً به درد خدمت سربازی نمیخورد، ستاد لشکر بیسابقه صدنامه با ستاد ارتش رد و بدل میکرد و ای بسا در جریان این امر، سرباز مورد نظر در نتیجة بیمبالاتی و عدم دقت و رسیدگی میمُرد ولی نمیدانم چطور شد که روز هشتم شهریورماه ساعت 7 بعدازظهر، فکر و عمل فرماندة لشکر و کارمندان ستادش عوض شد و بهسرعت برق سربازان مرخص شدند!!»
سِر ریدر ویلیام بولارد، که در هنگام جنگ جهانی دوم سفیر کبیر انگلستان در ایران بود در نامههای خود از تهران که جدیداً منتشر شده است مینویسد:
«وقتی که به نظر رسید که روسها ممکن است به تهران برسند، افسران ارتش، بهخصوص بعضی از آنها، با هرچه که به چنگشان افتاد، پا به فرار گذاشتند. سربازان بیچاره که هرگز حقوق خود را به چشم ندیده بودند (افسران آن را تصاحب میکردند) و جیرة فقیرانهای داشتند، درست یک یا دو روز پس از توقف درگیریها ناپدید شدند. آنها در بعضی نواحی کشور تفنگها و تجهیزات خود را فروختند و مدتی طول خواهد کشید که این نواحی مجدداً خلع سلاح شوند.»
در جای دیگری با تمسخر مینویسد:
«حالا "شاه خر" بهشدت ضعیف شده و به نظر نمیرسد مملکت یدکی برای آن داشته باشد، آنچه من میخواهم از آن جلوگیری کنم یک فروپاشی است که در صورت تحقق، متفقین را مجبور میکند در ادارة امور مملکت مداخله نمایند. اما ایرانیان بدبخت که تا چند هفته پیش خود را "نوادگان داریوش" میخواندند، اینک چندان کاری از دستشان ساخته نیست. وقتی روسها به تهران نزدیکتر شدند، غالباً این افسران ارشد بودند که از همه زودتر پا به فرار نهادند. بعضی تا به کرمان نرسیدند نفس تازه نکردند و طی سه روز طاقتفرسا آن راه را با اتومبیل کوبیدند!»
میبینید که رضاشاه قلدر و ارتش به ظاهر مقتدر او چه بلایی سر ایران آوردند که امثال بولارد، آنان را تمسخر و تحقیر میکنند و برای شاه قدرقدرت تعیین تکلیف نمایند و او از ترس گرفتار شدن، همچون افسران ارشد خود، سوار خودرو لیموزینش شده و بهسمت اصفهان میگریزد.*
* کتاب «بازخوانی پرونده رضاشاه» از موسسه فرهنگی هنری قدرولایت.