بخش بيست و هشتم كتاب عينك شيخ
کوزهگر و کوزه شكسته
ستارخان، همة مجاهدان حاضر در پارک اتابک را مخاطب قرار داد:
- قارداشلار! میدونید که امروز در مجلس شورای ملی، جلسهای راجع به خلع سلاح تشکیل شد. من و باقرخان، سپهدار، صمصامالسلطنه، ضرغامالسلطنه، سردار محیی، سردار محتشم و سردار اسعد در این جلسه بودیم. هفت ساعت صحبتمان طول کشید. بالأخره پیمان نامة خلع سلاح در چهار بند بین ما امضا شد. قرار شد دولت هر اسلحهای که تحویل میگیره، قیمت اون رو بپردازه. من از شما میخوام که اسلحههاتون رو تحویل بدید. من امروز به شما میگم که اوضاع خوب نیست. بعضیا دنبال بهونه میگردن تا همة کاسه کوزههای ناامنی و شلوغی و کار نابلدی رو سر ما بشکنن. نباید این فرصت به اونا داده بشه.
یک مجاهد بلند میشود و با صدای فریادگونه میگوید: «ما این همه سال جنگ کردیم و سختی کشیدیم، حالا یه عدّه ارباب و رئیس شدن، میخوان ما رو سرکوب کنن! اگه ما اسلحمون رو تحویل بدیم، نه پولش دردی از ما دوا میکنه، نه میتونیم به شهر و دیار خودمون برگردیم. رؤسا تو تبریز دمار از روزگارمون در میآرن.»
یک مجاهد دیگر برخاست و گفت: «تازه من شنیدم که قیمت تُفنگا رو هم خیلی مُفت و ارزون گذاشتن. بازم شنیدم که دولت، مجاهدین دستة یپرم ارمنی، رئیس نظمیه، و دستههای سردار اسعد و صمصامالسلطنه رو از خلع سلاح معاف کرده که هیچ، تازه حقوق مُکفی هم به اونا میدن.»
باقرخان که دلِ خوشی از دولت نداشت، امّا میدانست که ستارخان چارهای جز قبول شرایط دولت ندارد، رو کرد به مجاهدین و گفت: «حرفای شما همه درسته. دولت هدفش از بین بردن مجاهدای آذربایجانه. اونا از غیرت شما و دنبالهرویی که از مراجع نجف دارین، میترسن. امّا بدونید که اگه سلاحاتون رو تحویل ندید، اونا تو یه جنگ نابرابر، همة ما رو میکشن و آب هم از آب تکان نمیخوره. حالا خود دانید.»
ستارخان که نفسی تازه کرده بود، گفت: «حرف حق همینه که باقرخان گفت. شما دیدین که عالِم پیشرو مشروطه، یعنی آقا سیّدعبدالله را چهطور کشتن و دنبال قاتلشون رو هم نگرفتن؟ ما سادگی کردیم و اومدیم تهرون، حالا نباید به آسونی بذاریم اونا همه چیزمون رو نابود کنن.»
باقرخان یاد روزهایی افتاد که در راه تهران بودند. از هر شهر و قصبهای که میخواستند عبور کنند، مردم از آنها استقبال عجیبی میکردند. اسپند دود میکردند. گوسفند قربانی میکردند. آذوقة اردوی مجاهدان را فراهم میکردند. هرکس سعی میکرد یک جوری اظهار محبت کند. روزی هم که از دروازة گمرک وارد تهران میشدند، جمعیت بیشماری به استقبال آمده بودند. از 4 ربیعالثانی 1228 قمری که وارد تهران شدند، تا امروز که پنجشنبه 28 رجب بود، کمتر از چهار ماه میگذرد. همان مردم که آنطور شور و شوق نشان میدادند، حالا خانهنشین شدهاند و آنها غریبانه در پارک اتابک (خیابان فردوسی امروز) درمانده شدهاند.
باقرخان رویش را برگرداند تا ستارخان و مجاهدان قطرات اشکی را که از این احساس غربت جاری شده بود، نبینند.
یک مجاهد با صدای بلند شعار داد: «یاشاسین سردار ملی، یاشاسین سالار ملی. مجاهدان یکصدا این شعار را دوبار تکرار کردند.
روز بعد هنوز خورشید خود را از پس کوهها بالا نکشیده بود که مجاهدی دوان دوان خود را به اتاق ستارخان رساند:
- سردار، سردار
ستارخان، درِ اتاق را باز کرد.
- چه خبره قارداش؟
- سردار، پارک رو محاصره کردن. تعدادشون خیلی زیاده، چند عَرّاده توپ هم آوردن.
- سریع برو باقرخان رو صدا کن بیاد.
باقرخان با عجله خودش را رساند. او هم خبرهای بدی با خود داشت. سردار محیی (معزّالسلطان) که خودش را حامی سرسخت ستارخان نشان میداد و میگفت در برابر خلع سلاح باید ایستاد، حالا که هوا را پس دیده، به سفارت عثمانی رفته و آنجا پناهنده شده بود. ضرغامالسلطنه دیگر هوادار مجاهدان و معتقد به مقاومت هم با سواران خودش از تهران خارج شده و رفته بود، بدون اینکه کسی متعرّض او شود و جلوش را بگیرد. حالا ستارخان مانده بود با 300 سوار مجاهد و تعدادی تفنگ و مقدار کمی فشنگ!
ستارخان وقتی خبرها را از باقرخان شنید،به فکر فرو رفت. در همین موقع مجاهد دیگری سراسیمه خودش را به آنها رساند.
- سردار، 48 ساعت مُهلت دادن تا سلاحا را تحویل بدیم وگرنه حمله میکنن.
ستارخان به باقرخان گفت: «قارداش، برو مجاهدان رو جمع کن، با اونا صحبت کنیم.»
همة مجاهدان جمع شدند. ستارخان با گرفتگی و ناراحتی گفت: «حتماً خبرا رو شنیدین. من به شما گفتم که اونا دنبال بهونه هستن تا شماها رو سرکوب کنن. چرا بهونه به دست اونا بدیم؟ سلاحا رو تحویل بدین. خدا بزرگه. اوضاع همینطور نمیمونه. منتظر میشیم تا روزگار این ستمگرا به سر بیاد. حتماً آقایون علما به داد ما خواهند رسید.»
سروصدای یک مجاهد از سمت ورودی پارک، توجه همه را به خود جلب کرد. ستارخان به باقرخان گفت برود ببیند چه خبر است. باقرخان رفت و اندکی بعد همراه با شهابالدوله که عضو کابینة مستوفیالممالک بود و سیّدنصرالله تقوی و هشترودی برگشت. شهابالدوله میگفت که از طرف کابینه مأمور گفتگو با ستارخان است. ستارخان او و همراهانش را به داخل اتاق خود برد. باقرخان هم آمد.
مذاکرات ادامه یافت. پس از اتمام مذاکرات، شهابالدوله و همراهان رفتند تا گزارش جلسه را به دولت بدهند. ستارخان به همراه باقرخان به جمع مجاهدین که منتظر بازگشت آنها بودند، برگشت.
ستارخان اشاره کرد تا باقرخان، نتیجه مذاکرات را بگوید.
- قارداشلار، دولت پذیرفته که برا هر تفنگ، صد تومن بده. برا سرکردگان هم حقوق مُکفی تعیین کنه. برای سرداران هم تعدادی مجاهد رو به عنوان اسکورت با اسلحه و حقوق قبول کرده.
مجاهدان به هم نگاه کردند. رضایت در چهرة آنها دیده میشد. ستارخان فکر میکرد که الآن پیکی روانة مجلس کند و قبول شرایط را اعلام و اسلحهها را جمع کند. در این فکر بود که ناگهان دو تن از میان جمع که میگفتند از کارکنان سفارت عثمانی به نامهای جمیل بیگ و جمال بیگ هستند و کفن پوشیده بودند، برخاستند و با داد و فریاد صحبت باقرخان را قطع کردند. سپس جمیل بیگ رو به مجاهدان کرد و گفت: «شما مجاهدا در راه آزادی زحمت زیادی کشیدین. بیشتر شما پدر یا برادر یا پسر خودتون رو در جنگ از دست دادین. خونههاتون خراب شده. روی برگشتی به شهرتون رو هم ندارین. حالا این تفنگا رو هم که از دست دشمن بیرون آوردین، از شما میخوان بگیرن. این رفتار دولت با ماها ظالمانهس.»
جمال بیگ، حرف جمیل بیگ را پیگرفت:
- دولت یا باید همة ما رو استخدام کنه و برامون حقوق تعیین کنه، یا تا فشنگ آخر، مردونه با اونا میجنگیم.
بعد هر دو تفنگهایشان را بالا بردند و چندبار فریاد زدند: «ما تسلیم نمیشیم، ما میجنگیم.»
جوّ پارک برگشت. مجاهدان تحریک شدند. همة تفنگها را بالا بردند و فریاد زدند: «ما سلاحمون رو تحویل نمیدیم، ما تا آخر مردانه میجنگیم.»
اوضاع از دست ستارخان و باقرخان خارج شده بود. هر چه کردند، نتوانستند مجاهدان را قانع کنند که سلاحها را تحویل بدهند و از سرنوشت شومی که برایشان رقم زده بودند، خلاص شوند. ستارخان و باقرخان سر دوراهی بودند؛ اگر خود تسلیم میشدند دور از مردانگی بود، و اگر میایستادند، همه کشته میشدند و نفعش به یپرمخان و سردار اسعد و روسها میرسید.
مجاهدان در گوشه و کنار پارک سنگر بستند. همه چیز حکایت از یک فاجعه میکرد. رفت و آمدهای وساطت هم قطع شده بود. بعدازظهر اوّل شعبان بود. ناگهان صدای شلیک توپها و انفجار گلولهها در داخل پارک بلند شد. در همان لحظه اوّل جنگ، تعدادی از مجاهدان به خون غلتیدند.
بعضی از مجاهدان بالای درختهای بلند چنار یا پشتبام عمارت سه طبقة وسط پارک رفتند و به سوی سواران دولتی و قوای یپرم و سردار بهادر تیراندازی کردند.
یپرم که پانصد سوار ارمنی با خود آورده بود، مرتّب جلو و عقب میرفت و دستور شلیک میداد. صدای آتش، آتش او خیابانهای اطراف را پُر کرده بود.
چهار ساعت از جنگ گذشت. عدهای از قوای دولتی، درِ پارک را با نفت آتش زده و از جا کندند. گلولههای توپ هم چند نقطه از دیوار پارک را خراب کرد. سواران مثل سیل به داخل پارک هجوم بردند. عدهای از مجاهدین تسلیم شدند، عدهای هم از درِ پُشت پارک فرار کردند.
باقرخان جلو رفت و تسلیم شدن مجاهدین را به قوای دولتی اعلام کرد. او پارچة سفیدی را نوک تفنگ زد و با بلند کردن آن به آنها فهماند که تیراندازی نکنند.
سواران دولتی و ارامنه دستة یپرم، به ساختمان وسط پارک هجوم بردند. هر چه دستشان میرسید، تاراج کردند. تمام درها و پنجرهها را شکستند.
یپرم از باقرخان سراغ ستارخان را گرفت.
- سردار همون ابتدای جنگ، تیر به پایش خورد. داخل اتاق خودشه.
یپرم از جلو و باقرخان از پس، با سرعت به سمت اتاق ستارخان رفتند. یپرم با لگد درِ اتاق را باز کرد. چشمش به ستارخان افتاد که در گوشة اتاق نشسته و پایش خونریزی میکند. یپرم خندة مستانهای کرد. چند نفر از نیروهایش را صدا کرد. ستارخان را برداشتند و بیرون بردند. باقرخان را هم دستور داد تا حبس کنند. جنگ پارک با نابودی کامل مجاهدین تمام شد. مردم که از دور تماشاگر این جنگ بودند هیچ عکسالعملی نشان ندادند.
چند روز بعد، مردم ستارخان را دیدند که با حالت نزار و پای بسته همراه باقرخان به منزلی که برای او در خیابان بلورسازی اجاره کرده بودند، میرود.
نادعلی و آقابزرگ، هر دو شاهد جنگ پارک بودند. بین ترور سیّدعبدالله با جنگ پارک تنها 22 روز فاصله بود! نادعلی با خودش فکر میکرد: "آدم با این دو تا چشم کوچک، چه چیزهای بزرگی را که نمیبیند! حادثههای تلخ و شیرین، پُر از درس و عبرت." بخودش گفت: "کاش چشم دل آدما هم مِثِ چشم سرشان بازِ باز بود، دیگه هیچوقت گول نمیخوردن."
آقابزرگ نیز در فکر بود که ستارخان و باقرخان چهقدر برای مشروطه جانفشانی کردند. اگر ایستادگی این دو در تبریز نبود، مشروطهطلبان هرگز پیروز نمیشدند، امّا چهقدر دیر فهمیدند که پشت پردة مشروطه و این آدمهای مزوّر چه دستها و نقشههایی خوابیده است. جنگ فقط اسلحه و شجاعت نیست. جلو دشمن چه خوب میشود جنگید، امّا جلو دشمنی که دوستنماست، چهقدر سخت است جنگیدن.