بابا درست وسط میدان بود و من هم شده بودم چشمهایش. وسط این هیاهو احساس میکردم مثل پرندهای داخل قفس گرگهای درنده اسیر شدهام و راه فراری ندارم، جز این که بمانم و مبارزه کنم.
سربازها حمله کردند، بابا عبدالله را گرفتند؛ روی زمین کشیدند. پاهایش روی زمین کشیده میشد. فقط زیر لب یک اسم را میگفت: آن هم «حسین بود»
خانم زهرا عبدی در این کتاب، با قلم شیوا و روان، قصّه دلاور مردی به نام عبدالله بن عفیف را روایت میکند که چشمهایش را در رکاب امام علی(ع) در جنگهای جمل و صفین از دست داده بود و دختر شجاع او «صفیّه» از او پرستاری کرده و در جنگ با لشکریان یزید از او حمایت میکرد.